رخت‌خواب مامان پهن بود کف اتاق. گفته بود امشب نمی‌آید. سرم را گذاشتم روی خنکای بالش؛ بوی مامان را می‌داد. بغضم که ترکید دیگر می‌توانستم تا خود صبح گریه کنم. همان یک واحد آپارتمان کوچک نیم‌بند را هم خالی کرده بودند چون دیگر قرار نبود برگردند. حالا دیگر من توی این شهر، خانه‌ای که متعلّق به خانواده‌ام باشد نداشتم. چند هفته طول کشیده بود تا اسباب و اثاثیهٔ بیست و چند سال زندگی را به خیریه‌ها بذل و بخشش کند. از لابه‌لاش عکس‌ها و یادگاری‌هایی را که دلمان نمی‌آمد دور بیندازیم، گوشه و کنار چمدان مامان و انبار مادربزرگم و خانهٔ من جا داده بودیم. گریه می‌کردم و از دست خودم و روزگار و همه‌چیز عصبانی و ناراحت بودم. عصر مامان یک جفت جوراب نوزاد نباتی‌رنگ داده بود دستم که روبان بهش بود و چندتا مروارید کوچک. من چقدر خالی‌تر از آن بودم که بتوانم یک روز مادر موجودی بشوم که این‌ها را پاش کند. نبودن آنها یک حفرهٔ بزرگ شده بود ته دلم و چه آدم‌ها و چیزهایی این حفره را برایم عمیق‌تر کنده بودند. ظهر روز بعد توی ماشین زیر سایهٔ درختی با "او" نشسته بودیم و آماده بودم حرف‌هایش را بشنوم و برایش بگویم که چقدر خالی و خسته‌ام. روی صندلیش کمی جابه‌جا شد؛ نگران بود یا دلش می‌خواست این بار مکالمه‌مان به جایی برسد، گفت «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم». من ناخودآگاه گوش شدم برای جملهٔ بعد از بسم‌الله که «گفتم با خودم که بنشینم و چشم‌هایت را بنویسم». یک لحظه چشم‌هام سیاهی رفت. صدا همان صدا بود که هشت سال پیش برای اولین بار با این جمله شنیده بودمش. آرامم می‌کرد، پریشانم می‌کرد، مردّدم می‌کرد، و من را در ناکجایی بلاتکلیف می‌گذاشت. بعد از این همه سال آن پیام ضبط شده توی سرم تکرار می‌شد و بعد از این همه‌وقت هنوز چه امیدها و چه تردیدهایی در دلم بیدار می‌کرد. شب قبل چقدر گریه کرده بودم، تنم خسته شده بود و می‌خواست به خواب برود. آخرین باری که رفته بودم مشهد کِی بود؟ دست آخر فقط با خیال زیارت آرام گرفته بودم و به خوابی رفته بودم که خنک بود و ساکت و روشن.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

پزشکی Ali1387Ahora پروتاگونیست آریکان ناپ کامرس پیش دبستانی و دبستان پسرانه طاها مدينة العلم خونه‌ی آبی دیجی بازار