بعد از یک عمر از قطار پرسرعت خیال پیاده میشوم، عینک ایدهآلگراییم را کنار میگذارم، جنازهٔ سنگین آرزوهای نشدنیم را از دوشم پیاده میکنم و پاهایم را میگذارم روی زمین سفت. به جای دست و پا شکستن برای بالا رفتن و رسیدن به قلهها، جایی روی همین دامنهٔ وسیع و کم ارتفاع واقعیت بساطم را پهن میکنم. وقتش رسیده که در سکوت و س نفس تازه کنم. اینجا که هستم دیگر نه چیزی در شکوه و زیبایی ابدی میدرخشد، نه هر ورطهای آنقدرها که گمان میکردم تیره و هولناک است. اینجا که هستم خاکستریتر و پستتر از چیزی است که دوست داشتهام اما دیگر از بامهای بلند پرت نمیشوم. این پایین چقدر بهتر و سادهتر میشود همهچیز را دید. آدمها بیشترشان نه مطلقاً دوستاند، نه مطلقاً دشمن. دوست و دشمن لبههای تیزی از حماقت دارند؛ من هم. فاصلههای درست را میگردم که پیدا کنم. عشق یک چیز منعطف و بیشکل است که نمیشود تعریفش کرد. نفرت به زندان تنگ میماند. شکستها آخر دنیا نیستند و موفقیتها همراهند با یک شادی گذرا. همیشه میشود بهتر شد، همیشه چیزهایی برای دیدن و فهمیدن هست. چیزهای کوچک، چیزهای زیبای کوچک دلم را گرم میکنند و قلبم روشنترین چیزی است که در این جهان دارم.
درباره این سایت