بار اول بود که میخواستم خیاطی کنم. اشتباهاتم از خرید پارچه شروع شد. لینِن آبی روشن طرحدار تودلبرویی خریدم که وقت بریدن، ضمختیش باعث دردسر بود و خطهای الگوم توی طرح و رنگش گم میشد. آستر هم لازم داشت که مثل پوست ماهی لیز بود و بریدن و دوختنش مصیبت. تا به حال دست به چرخ خیاطی نزده بودم. سعیم را کردم اما خطوط دوختم ناهموار و مثل پسکوچههای تهران پر از پستی و بلندی از آب درآمد. قرار بود دامن بدوزیم و چیزی که عاقبت حاصل شد، هرچند از کمال خودش به دور، دامن است. اندازهٔ خودم. پرو کردم، استادم و چهار نفر همکلاسیم بهبه و چهچه کردند، من جوری مضطرب و ناراضی و نامطمئن بودم که انگار لباس عروسیم را با آن کیفیت دوخته باشم. صبح که بیدار شدم و خستگی چهار ساعت کُشتی گرفتن با خودم و آستر و چرخ و بشکاف و نخ و سوزن در رفته بود، نگاهش کردم که از دیشب پهن شده بود روی میز وسط خانه. قشنگ بود. شبیه من بود، پارچهاش رنگ و طرح ملایم و ظریفی داشت، مدلش همان چیزی بود که میخواستم، و چقدر ناشیانه دوخته شده بود. اگر چند سال پیش بود سربهنیستش میکردم و برای همیشه قید خیّاطی را میزدم. حالا ولی خودم را بیشتر با همین ظرافتها و ضمختیها و ناشیگریهام دوست دارم. با همین خطوط ناهموار و ردّ شکافتن و از نو دوختن که نشان میدهد سعیم را کردهام که زیباتر و تمامتر باشم. هیچ ابایی هم ندارم از اینکه دامن خمرهای چاکدارم را که فقط من میتوانستم اینطور قشنگ و پرغلط بدوزم، بپوشم و راه بروم.
درباره این سایت