روزهای آخر سالم بیبرنامه و خودانگیخته و پرهرجومرج میگذرند. باید همینطور باشد. وضعیت ایدهآل من برای اسفندماه، بیهدف و بدون وظیفه و چارچوب بودن است تا بشود در این احساس تعلیق شناور ماند. در این حالی که انگار وقت دارد تمام میشود، برای خیلی کارها دیگر دیر شده اما هنوز هم به نقطهٔ شروع نرسیدهایم. کدام کارها در اولویت است؟ آنهایی که شب عیدی حالم را خوب میکند. دویدن و آشفتگیش را دوست دارم به شرط آنکه گاهی کنار بایستم و تب و تاب آدمها را تماشا کنم و طبیعت را که به همان سرعت و جدیت دنبال رخت و لباس نوست. واقعیت این است که خیلی زود سال و ماه جدید هم بخشی از یک چرخهٔ روزمرهٔ پرتکرار میشود. ماراتن دیدوبازدید و سفر در بازهای که چندمیلیون نفر دیگر همزمان با ما در سفرند به هر طریق میگذرد و سیزدهبهدرها که عجیب دلگیراند. قبل از اینکه به خودمان بیاییم و سال نو را با طرحی نو شروع کنیم، پرتاب شدهایم به اواخر فروردین و ماههای بهار هم که همیشه برای رفتن عجله دارند. من اما وقفهای را که قبل از اولین روزها و در آن اولین روزها دست بدهد دوست دارم. این اشتیاق و هول و ولای شروع دوباره را هم. خیالِ از نو شروع کردن برایم شیرین است حتی اگر در نهایت کمتر چیزی درست و حسابی تغییر کند. مگر همین وقتها نیست که انگار واقعاً زندهایم؟ وقتی منتظریم و اشتیاق آمدن چیزی یا کسی را داریم و برای آمدنش با چه شوری خودمان را مهیا میکنیم.
ماهیچههایی که تنبل بار آمدهاند فریاد میکشند و روی تشکچههامان عرق میریزیم. آه و نالهمان که بلند میشود مربی جواب میدهد که «اشکال نداره، تازه از وقتی که دردتون بگیره کار شروع میشه». شاید ورزش یادم بدهد که دردهایم را دوست داشته باشم، با افتخار و بدون این همه سر و صدا در آغوش بگیرمشان و حوصله کنم تا بزرگم کنند.
بعد از یک عمر از قطار پرسرعت خیال پیاده میشوم، عینک ایدهآلگراییم را کنار میگذارم، جنازهٔ سنگین آرزوهای نشدنیم را از دوشم پیاده میکنم و پاهایم را میگذارم روی زمین سفت. به جای دست و پا شکستن برای بالا رفتن و رسیدن به قلهها، جایی روی همین دامنهٔ وسیع و کم ارتفاع واقعیت بساطم را پهن میکنم. وقتش رسیده که در سکوت و س نفس تازه کنم. اینجا که هستم دیگر نه چیزی در شکوه و زیبایی ابدی میدرخشد، نه هر ورطهای آنقدرها که گمان میکردم تیره و هولناک است. اینجا که هستم خاکستریتر و پستتر از چیزی است که دوست داشتهام اما دیگر از بامهای بلند پرت نمیشوم. این پایین چقدر بهتر و سادهتر میشود همهچیز را دید. آدمها بیشترشان نه مطلقاً دوستاند، نه مطلقاً دشمن. دوست و دشمن لبههای تیزی از حماقت دارند؛ من هم. فاصلههای درست را میگردم که پیدا کنم. عشق یک چیز منعطف و بیشکل است که نمیشود تعریفش کرد. نفرت به زندان تنگ میماند. شکستها آخر دنیا نیستند و موفقیتها همراهند با یک شادی گذرا. همیشه میشود بهتر شد، همیشه چیزهایی برای دیدن و فهمیدن هست. چیزهای کوچک، چیزهای زیبای کوچک دلم را گرم میکنند و قلبم روشنترین چیزی است که در این جهان دارم.
خودم را دوست دارم وقتی بلندم میکند، خم میشود خاک از سر زانوم میتکاند و یک نگاه عمیق میاندازد بهم که اشکال نداره، بیا بریم یه کم هوا بخوریم”. برای خودم مانتو خریدم و دو کتاب خوب و پاستای گوشت که سس خوشمزهای داشت و پنیر پیتزا قاطیش کِش میآمد. این چند روز هوا انقدر خوب و قشنگ بود که آدم دلش میخواست با همه کوچه و خیابانهای شهر به صلح و آشتی برسد. این اطراف هم چندتا خانهٔ ویلایی قدیمی هست که من یک دل نه صد دل عاشقشان شدهام. پرچم عزای امام حسین (ع) را هنوز از بام و درشان برنداشتهاند و من دوست دارم خیال کنم جز این هیچ غمی دستش به آن باغچهها و پنجرهها و ایوانهای مصفا نرسیده تا به حال.
* عنوان مصرعی از سهراب سپهری است.
نیمهشب است و خانه در سکوت مطلق. از آنوقتها است که درست نمیدانم کجای کارم، چرا اینجا هستم. به فیلمهایی نگاه میکنم که از کربلا برایم میفرستد. راه میروم توی خانهٔ خالی، کز میکنم گوشهٔ مبل یا کنار تخت و با هر کدام گریه میکنم. عاقبت نرفتم. باز هم. به چه چیزهایی فکر کردم. به دردهای بیمعنی و عجیبم. به داروی پیچیدهای که باید شبها روی گاز درست کنم. به حرفهای دیگران دربارهٔ "شلوغی امسال". وقتی درست و حسابی مردّد شدم ویزای فرانسه را که قرار بود ندهند دادند. از همانوقت یکدفعه همهچیز به نظرم غریب آمد. این زنجیرهٔ عجیب وقایع که از سه ماه پیش شروع شده بود تا من را آورده بود پای سفری که هیچ به فکرش نبودم. پاریس، پراگ، وین. امّا من حالا فقط دلم میخواهد توی آن پسکوچههایی باشم که لبریزاند از جمعیت سیاهپوش و نوحههای عراقی. تمام قلبم آنجاست. دلم شور میزند، به معنی خوابهایم فکر میکنم. به هتل لوکسی که داشت زیر آب میرفت یا اتوبوس تور که منتظر بود و من داشتم جانماز میگذاشتم توی کولهام، مردّد بودم نکند سنگین باشد. نگران چیزهایی هستم که معنایشان را نمیدانم امّا احساس میکنم باید بفهمم. نگران آن چند خطای بزرگام که باز پرتم کردند توی تاریکی، درست وقتی بهزحمت راه روشنی را پیدا کرده بودم. دلم میخواهد محرّم از روز اوّلش تکرار شود. دلم میخواهد برگردم.
سفر به جنوب فرانسه ممکن نشد، نوتردام عمیقتر از آنچه تصوّر میکردم سوخته بود، امّا پاریس احتمالاً هیچوقت نمیتوانست «تکراری» باشد (+). این بار یک جنون تازه پیدا کرده بودم: این که نقاشیهای امپرسیونیستها را از زوایا و فواصل مختلف تماشا کنم. از نزدیک، آن ضریههای قلممو که لایههای ضخیم رنگ را روی هم انباشته بود بیهدف و بیمعنا به نظر میآمد، تا وقتی که فاصله میگرفتی و تصویر شکل میگرفت و از کمال و زیبایی هیچ کم نداشت. آن بازی سحرآمیز با رنگ و تلألو نور و احساس غریبی که منتقل میشد شیفتهام میکرد. حوصلهٔ بیچاره «ف» را سر میبردم و هر از گاهی مجبور بود گوشهای برای نشستن پیدا کند. امّا مگر چند بار پیش میآمد که من بتوانم برای ساعتها فقط دو چشم حریص و مشتاق باشم؟
کاسهٔ چه کنم (+) را از دستم گرفتند و قبل از اینکه بخواهم به تصمیمی برسم تو را به من دادند. این روزهای آلوده و سرد و سیاه مگر جای تو بود؟ حتماً بود یا لااقل من این اقبال را دارم که اینطور فکر کنم. چندان فرصتی هم برای فکر کردن نمیماند چون صبح تا شب یک معادلهٔ تکراری را حل میکنم، چه کنم که تهوّعم بیشتر و بدتر نشود؟ چطور یک روز دیگر را تحمّل کنم؟ تو با شروع ناآرامیها و زنجیرهٔ خبرهای بد آمدی. میگویند باید در آٰرامش باشم، مثل این است که بگویند زیر آب نفس بکش. شبها کابوس میبینم و صبحها آرزو میکنم همهچیز زودتر بگذرد. دیدن و در آغوش گرفتن تو آنقدر دیر و دور بهنظر میرسد که هیچ باورش نمیکنم.
درباره این سایت